☆|دری به سوی سرزمین تسخیر شده2|☆
- پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۸ ب.ظ
- ۱ نظر
تعدادکل ما،35نفرهست که شامل20دخترو15پسر می شه.من الان به همراه خانم آلبرت وچند تا دختر دیگه،سوار دُرُشکه شدم.بگذارید کمی ازخودم برایتان بگویم!لب هایم کوچک وقلوه ای،ابروهایم هشتی ومنظم وچشم هایم درشت وعسلی هستند.موهایم قهوه ای وبلند،پرپشت ومجعد هستند.قدنسبتا بلندی دارم.بهترین دوستم سارااسمیت هست.اوموهایش طلایی،بلندولَخت است.
خب الان مابه پرورشگاه رسیدیم.ازدرشکه پیاده وهمراه بقیه وارد پرورشگاه میشوم.پرورشگاه،حیاط بزرگی ندارد ولی خودش بزرگ است.اینجا شامل 4اتاق دخترانه،3اتاق پسرانه،1آشپز خانه و2اتاق مخصوص خانم آلبرت هست.یکی از دواتاق خانم آلبرت خصوصی واتاق دیگرش اتاق مدیریتش است.
جلوی پرورشگاه،یک چمنزار خیلی بزرگ است وآنطرف چمنزار جنگلی بزرگ قرار دارد.توی چمنزار وتقریبا نزدیک پرورشگاه،یک درخت بزرگ وپیر قرار دارد؛ما همیشه مناسبت های مختلف راآنجا برگزارمیکنیم.
همی الان جَک رامی بینم که غمی درچهره اش است.(جک6سالش است)به طرف من آمد وبه آرامی گفت:«جنیفر؟»
جنیفر_ بله؟
جک_ همین الان کَتی شیرکاکائویش را روی لباسم ریخت!
جنیفر_ ای وای!چرا؟
جک_ نمی دونم!(وشانه هایش رابالا انداخت)
ادامه داد:«اوشیرکاکائویش راروی لباسم ریخت وفرار کرد!»
جنیفر_ اشکالی نداره،برو ولباست روعوض کن وبه من بده تا بشورمش.
جک_ پس کتی چی؟
به نظرتون ادامش چی میشه؟