دفترالکترونیکی من

یک دفتر درقالب الکترونیک

دفترالکترونیکی من

یک دفتر درقالب الکترونیک

دفترالکترونیکی من

خوش اومدید!:)♡
داستان جدیدم «دری به سوی سرزمین تسخیر شده»هست. حتما بخونیدش:)
راستی چالش۲۱روزه قهرمان شدنم انجام بدین خیلی عالیه•-•

بایگانی

☆|دری به سوی سرزمین تسخیر شده5|☆

سارا_اتفاقا همین الان خانم اِستو رو دیدم،داشت لباس های نَشُسته دختر هارو جمع میکرد.لباس جک روهم به اون بده تابشوره.

لبخندی زندم وگفتم:«سارا حواست کجاست!؟جک پسه،بعدشم!چه اشکالی داره که خانم استو یک لباس کمتر زحمت بکشه؟!».

سارا_آهان راست میگی!حواسم نبودکه خانم استو لباس های دخترا رو جدا ازپسرا میشوره!

بعد خنده ای کرد وگفت:«من دیگه می رم.باید برم به ناتالی وبُروکلین قایق کاغذی یاد بدم».

جنیفر_باشه.برو بعدش منم میام پیشتون.

او به من لبخندی زد واز من دور شد.

خدارابرای این دوستان خوب وخانم آلبرت شکر میکنم.

خانم آلبرت مانند مادری دلسوز برای همه ی مازحمت می کشد.او خیلی مهربان است.

شستن لباس ها تمام شد.آبشان را خوب می گیرم ومی برمشان تا اتویشان کنم. ***

من لباس های جک را اتو کردم وبه او پس دادم.

او خیلی خوشحال شد وکلی از من تشکر کرد.

من الان وارد اتاقی شدم که سارا داشت به ناتالی و بروکلین قایق کاغذی آموزش می داد.

جنیفر_سلام بچه ها

اتفاقی همه ی شان گفتند:«سلام!».

بعد هرچهارتایمان زدیم زیر خنده.


اینم پارت پنجم.امید وارم خوشتون اومده باشه:)

اگه نظری یا انتقادی داشتین باکمال میل میپذیرم^^

☆|دری به سوی سرزمین تسخیر شده4|☆

جک بایک لباس تمیز که برتنش ولباس های کثیفش که دردستانش هستند به طرف من می آید ومی گوید:«این هالباس هایی هستند که کتی رویشان شیر کاکائو ریخت.می شه بشوریشون؟».

جنیفر_ اوهوم.به من بدشون.

اولباس هارا به من داد.من هم به طرف حیاط رفتم تا باشیر آب گوشه ی حیاط،لباس هارا بشویم.

همانطور که به طرف حیاط می رفتم،لوسیِِ۱۴ساله باموهای طلایی رامی بینم که به طرف من آمد وسلام کرد.باخوشحالی گفت:«مصاحبه باخانم آلن چطور گذشت؟!».

جنیفر_ بدنبود.خانم آلن گفت نتیجه ی مصاحبه رو به خانم آلبرت گزارش می ده.

لوسی_خب راستش،ورود به مدرسه های ابتدایی سخت نیست.ولی ورود به مدرسه های دبیرستان یکم سخت تر می شه.سال بعد من هم باید تجربش کنم...همش ازاون لحظه می ترسم!

جنیفر_اوه!لوسی!اصلا ترس نداره!

لوسی_خب آره!من از پسش بر میام!.(ولبخندی می زند واز من دور می شود)

من به طرف شیر آب رفتم تا شروع به شستن لباس ها بکنم.

سارافریاد می زند:«جنیفر!»

من به اونگاه می کنم واو بالبخند به طرف من می آید.

سارا_چی شده؟چه کار می کنی؟

جنیفر_کتی روی لباس جک شیرکاکائو ریخته.می خوام لباس جک رو بشورم.


ورود به مدرسه های دبیرستان واقعا اونجوری نیست.


سلام بچه ها من برگشتم:)البته خیلی کوتاه.نت ندارم برای همین زیاد نمی مونم.

اینم پارت بعدی↑چطور بود؟

درمورد داستانم...

خب دوستان عزیزم من فعلا تا اینجای داستانم نوشتم.امید وارم تا اینجاش رو دوست داشته باشین.ادامه داستانمو مینویسم و براتون میفرستم.

یادتون نره،پارت های بعدی خیلی جذاب تر میشه؛)

تا اینجاش چطور بود؟

دوس داشتین؟

نظراتتونو برام کامنت کنین؛)

☆|دری به سوی سرزمین تسخیر شده3|☆

جنیفر_ به اون هم تذکر می دم.

دراینجا،مابزرگتر هامسئولیت مهمی داریم،مثلا اگرچیزی شود واتفاقی برای یکی ازبچه ها بیفتد،به ما میگویند وما آن را حل می کنیم.مثلا همین مورد جک وکتی!

می خواهم کمی از تاریخ این پرورشگاه برایتان بگویم.مدیرقبلی پرورشگاه که تاسیس کننده آن بود،جورج اسمیت نام داشت.اونام ونام خانوادگی اش را روی پرورشگاه گذاشت.همچنین،نام ونام خانوادگی همه ی کودکان اینجاراهم اسمیت گذاشت!متاسفانه اودربرگشت از یک مسافرت،درشکه اش به پایین دره سقوط کرد وجان باخت.بعد از او،همسرش خانم جسیکا آلبرت،مدیریت رابه دست گرفت وگرنه معلوم نبود چه کسی مدیر میشد وآینده ما به کجا می رسید!

البته خانم آلبرت هم عصبانی میشود!ولی گاهی عصبانی شدن هم لازم است.


به نظرتون ادامش چی میشه؟

☆|دری به سوی سرزمین تسخیر شده2|☆

تعدادکل ما،35نفرهست که شامل20دخترو15پسر می شه.من الان به همراه خانم آلبرت وچند تا دختر دیگه،سوار دُرُشکه شدم.بگذارید کمی ازخودم برایتان بگویم!لب هایم کوچک وقلوه ای،ابروهایم هشتی ومنظم وچشم هایم درشت وعسلی هستند.موهایم قهوه ای وبلند،پرپشت ومجعد هستند.قدنسبتا بلندی دارم.بهترین دوستم سارااسمیت هست.اوموهایش طلایی،بلندولَخت است.

خب الان مابه پرورشگاه رسیدیم.ازدرشکه پیاده وهمراه بقیه وارد پرورشگاه میشوم.پرورشگاه،حیاط بزرگی ندارد ولی خودش بزرگ است.اینجا شامل 4اتاق دخترانه،3اتاق پسرانه،1آشپز خانه و2اتاق مخصوص خانم آلبرت هست.یکی از دواتاق خانم آلبرت خصوصی واتاق دیگرش اتاق مدیریتش است.

جلوی پرورشگاه،یک چمنزار خیلی بزرگ است وآنطرف چمنزار جنگلی بزرگ قرار دارد.توی چمنزار وتقریبا نزدیک پرورشگاه،یک درخت بزرگ وپیر قرار دارد؛ما همیشه مناسبت های مختلف راآنجا برگزارمیکنیم.

همی الان جَک رامی بینم که غمی درچهره اش است.(جک6سالش است)به طرف من آمد وبه آرامی گفت:«جنیفر؟»

جنیفر_ بله؟

جک_ همین الان کَتی شیرکاکائویش را روی لباسم ریخت!

جنیفر_ ای وای!چرا؟

جک_ نمی دونم!(وشانه هایش رابالا انداخت)

ادامه داد:«اوشیرکاکائویش راروی لباسم ریخت وفرار کرد!»

جنیفر_ اشکالی نداره،برو ولباست روعوض کن وبه من بده تا بشورمش.

جک_ پس کتی چی؟


به نظرتون ادامش چی میشه؟

☆|دری به سوی سرزمین تسخیر شده1|☆

جنیفر¹_ سلام،من جنیفراسمیت هستم و15سالمه.ازپرورشگاه جورج اسمیت اومدم. 

آلِن²_ هدفت برای درس خوندن چیه؟

جنیفر_اوم،من میخوام،یک نویسنده بشم. 

آلن_بسیارخب.خانم آلبرت،میتونید دختر هاروببرید. 

آلبرت³_عذرمیخوام، اوناقبول شدن؟ 

آلن_نتیجه رو به خودتون اعلام میکنم. 

آلبرت_اگه قبول شده باشن بعدش باید چه اقدامی براشون بکنم؟

آلن_احتیاج به اقدامی ازطرف شما نیست...وقتی قبول شدن ماخودمون اسم اونهارو به شاگرد های مدرسه اضافه میکنیم.عذر میخوام خانم آلبرت!خیلی هاتوی نوبت هستن،بهتره اونهارو زیادمنتظر نذارین! 

آلبرت_اوه بله! خدانگه دار خانم آلن.دخترها!دنبالم بیاین! 

آلن_خدانگه دار. خب،خودتون رومعرفی کنید... 

              ***

همونطورکه شنیدید،من "جنیفراسمیت" هستم و15سالمه.من درپرورشگاه جورج اسمیت زندگی میکنم.پرورشگاهی که توسط خانم جسیکا آلبرت مدیریت میشه ودختروپسر های زیادی زیرنظر اون ودرپرورشگاه جورج اسمیت زندگی میکنن.بزرگترین دختر دراونجا،الیزابت هست که17سالشه وبزرگترین پسردراونجا،مکس هست که10سالشه.


¹-جنیفر²-مدیر مدرسه ی دخترانه تام مَک بِراید³-مدیرپرورگاه جورج اسمیت

میخوام داستانی که درحال نوشتنش هستم روبذارم!:)

خب خب؛)

یکی از دوستان خواستن که داستانی که مشغول نوشتنش هستم رو بذارم.

من هم تصمیم گرفتم بذارمش براتون.اسمش دری به سوی سرزمین تسخیر شده هست.

توی پست بعدی،خلاصش قرار میگیره

انیمه

میدونید چیه؟من تاحدودا یک ماه پیش،عاشق انیمه بودم وهمش انیمه نگاه میکردم.ولی نمیدونم چرا جدیدا باوجود اینهمه انیمه های جدید وقشنگ اصلا نمیخوام انیمه ببینم وبیشتر میرم طرف فیلم های اکشن وتخیلی.

معرفی

سلام.

اسم مستعارمن فریالهست